امیررضا
او دخترکی بود عاشق! راستش را بدانید عاشق بودنش را درست نمیدانم، اما خنده های روی لبش، اشتیاق درون چشمانش و حتی رنگ باختن صورتش خبر از عشق دیرینهای میداد.
دستش را محکم فشار دادم، انگشت هایش را میان انگشت هایم فشردم. هوا سرد بود؛ دستش سرد تر...
غرق شده بود، غرق چه؟ نمیدانم! لبخند روی صورتش جا خوش کرده بود، با لبخند جور دیگری زیبا بود. هرچقدر فکر میکنم درست یادم نیست که آخرین بار کِی چنین شاهکاری را دیدهام، گمان میکنم دنیا هم چنین ذوقی را تاکنون به خود ندیده باشد.
ناگهان خنده از چهرهاش برچیده میشود، با ابرو های گره خورده و در اوج جدیت صورتش را برمیگرداند و ناگهان میپرسد:«راستی این همه سال کجا بودی؟»
دست و پایم را گم کرده و میگویم :«هاااا؟»
سوالش را با صدای بلندتر تکرار میکند.
کمی به خودم میآیم و در چشمانش زل میزنم، محو در تماشایش میگویم :«مگه فرقی هم میکنه؟ مهم اینه که الان کنارتم...»
دوباره لبخند به لب میزند و به خیال فرو میرود، گویی در خیال خود بر سالهای سال تنهایی چشم بسته و برای آینده، زندگی میبافد...
اما دیگر دیر شده است... فردا ۳۰ امین روز بیماریست!
۳:۰۰
۲۸ دی ۱۴۰۳
امیررضا
روزنامه در دست! روی نیمکت پارک نشسته بود. چروک های صورتش نشان از سال ها خستگی میداد.
میان صفحات روزنامه...
گذشته را ورق میزد
- این چه سرگذشتی بود؟!
رفقا از این به بعد یک سری تخیلات کوتاه من رو با طبقه بندی داستانچه میخونید.