«روزنوشت های یک عدد امیررضا»
روزنامه در دست! روی نیمکت پارک نشسته بود. چروک های صورتش نشان از سال ها خستگی میداد.
میان صفحات روزنامه...
گذشته را ورق میزد
- این چه سرگذشتی بود؟!
رفقا از این به بعد یک سری تخیلات کوتاه من رو با طبقه بندی داستانچه میخونید.
سلام !
منتظریم که بخونیم 🦕🎾
استدعا دارم !
منم خوشحالم که هنوز کسی روزنامه می خونه ...
پاک داشتم از بازار مطبوعات نا امید می شدم ...
امضا
یک عدد مطبوعاتچی ! :)
چه قالب خوبی واقعا :""))))