«روزنوشت های یک عدد امیررضا»

حدود اواخر اردیبهشت 1401 بود که استودیو پیکسار برای اولین بار با انتشار یه کانسپت آرت، خبر از یه انیمیشن جدید به اسم عناصر (Elemental) داد. دقیقاً همزمان با این خبر، خلاصه داستانش هم با این توصیف که "توی شهری که آتش، آب، خاک و هوا با هم زندگی میکنن، دو شهروند متوجه میشن که شباهت های زیادی با هم دارن!" منتشر شد.

 

در ادامه مطلب میتونید معرفی و اطلاعات این انیمیشن رو ببینید.

بیشتر بخوانید

نمی‌دونم دقیقاً از کجا شروع کنم و از چی بگم! پنجشنبه‌ی هفته‌ی پیش بود، اعلام شد که نتایج دارن بارگذاری میشن. برای داداشم خودم انتخاب رشته کرده بودم، با وسواس زیاد! همه خواب بودن جز من، بابام ساعت ۲ بود که از سفر برگشت. رفتم کمکش و وسایل رو جابجا کردیم، مامان هم بیدار شده بود... اومدیم خونه، داداشمم بیدار شد!

ولی خب ساعت چهار صبح بود همه دوباره رفتن و خوابیدن، من داشتم کارامو انجام می‌دادم و هر ده دقیقه هم یه سر به سایت سنجش می‌زدم، هیچوقت حتی واسه‌ی خودم اینقدر استرس نداشتم!

ساعت ۶ بود، مامان اومد و گفت تو هنوزم که بیداری، بگیر بخواب، سنجشو چک کردم و سیستما رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم، درست یک ساعت بعد یکی صدا می‌زد "امیررضا بیدار شو!" داداشم با جعبه‌ی شیرینی به دست...!

یه دکتر دیگه به جمع پزشکای فامیل اضافه شد!

خوشحال بودم واقعاً، برادرم مزد زحماتشو بالآخره گرفته بود.

برخلاف کل خانواده هیجان زده نبودم، مطمئن بودم از نتیجه ولی خب خوابم نمی‌برد. قریب به ۴۶ ساعت بی‌خوابی کشیدم اون روز و کار و برو و بیاکلی هم رانندگی کردم اون روز!

داستان کنکور توی خانواده‌ی ما تا حدود ۶ سال دیگه بسته شد که نوبت به خواهرم می‌رسه.

با یه جعبه شیرینی رفتیم روستا! پسر عموم با خونوادش اومده بودن. نه برای گشت و گذار؛ برای خداحافظی!

موقع رفتنشون جو خیلی سنگین بود، خانومش، خودش، مادربزگم. بابام هم اون روز دوبار اشک ریخت؛ یبار از روی خوشحالی، یبار هم فکر کنم دلتنگی بود! مردی که من تا اون لحظه اشک ریختنشو جز توی مرگ پدرش و پدر زنش ندیده بودم.

اما پسر کلاس اولی‌شون که حتی مدرسه هم ثبت نام نکرده بود خوشحال بود و هیجان داشت!

می‌گفت:«اینجا میرم توی استخر شنا می‌کنم مامانم نمیتونه بیاد ببینه توی چهار متری شنا می‌کنم، اما توی سوئد زنا و مردا با هم میتونن شنا کنن...» بامزه بودن حرفاش :)

امروز قرار بود برن ترکیه و از اونجا سوئد... استاد دانشگاه بودنش که هیچ، برو بیای عجیبی ایجاد کرده بود واسه خودش، یه خونه‌ی خفن هم پارسال خریده بود که پشم کل فامیلو اپیلاسیون می‌کرد، ولی خب دل کندن و رفتن!

پسر عمومو که بغل کردم منم بغضم گرفت. راستش نه برای اون، یه لحظه خودمو تصور کردم موقع خداحافظی، دیر یا زود منم باید برم!

اون لحظه همه چی رو توی مغزم مرور کردم، از کلاس اول ابتدایی تا کنکور! به تلاش ها و شکست هایی که خوردم، به خواستن و‌ نرسیدن هایی که توی ایران دیگه خیلی بدیهی شده برای هممون...

رفتن با یه چمدون لباس و یکم خرت و پرت؟! گذشتن از همه‌ی تلاش هایی که کردی؟ آدمایی که دوستشون داری؟ سخت نیست یکم؟!

دیدن اشک پدر و مادرم موقع رفتن برام قراره خیلی سخت باشه :)

فکر کنم دیگه کافیه، ادامه دادن برام سخته، ولی تلاش می‌کنم بنویسم...

فکر کنم تا الان براتون پیش اومده که منتظر بمونید ساعت رند بشه تا کاری رو شروع کنید! یا وقتی دارید رو موزاییکای پیاده رو قدم می‌زنید با بهم خوردن چینش موزاییک ها افکارتون بهم بریزه! یا مثلاً وقتی یه الگویی رو در توالی می‌بینید با بهم خوردن جزئیِ اون الگو پریشون بشید! یا وقتی میخواید کاری رو انجام بدید سعی می‌کنید میلی‌متری و دقیق انجام بشه و دقت خطای کمی داشته باشه، تهش هم به اون رضایت مطلوب نمی‌رسید.

بیشتر بخوانید
امیررضا
بازگشت!

امیررضا

سلام؛

یک سال و یه ماه بیست و یک روز از نبودن من در فضای وبلاگ‌نویسی گذشت! تو این مدت به شدت دلتنگ این فضا بودم و حتی وقتم که خالی می‌شد سری به وب های دوستان میزدم و می‌خوندمشون و اگر حوصله‌ای بود و یا خستگی مجال می‌داد نظری هم ارسال می‌کردم.

توی این یک سال و اندی که گذشت اتفاقات ضد و نقیض زیادی رو تجربه کردم و خب این چرخه منجر به اتخاذ یا همون گرفتن تصمیم هایی شد که الان منو به این مسیر برگردوندن!

و خب الان خیلی خوشحالم که اینجام و در عین حال در تلاشم که یسری برنامه هارو عملی کنم.

زیاد وارد حاشیه نشیم...! هر کدوم از صحبت هایی که بخوام اشاره کنم بهشون خودش یه مطلب جداگانه می‌طلبه که در آینده و به مرور زمان می‌نویسم و منتشرشون می‌کنم.

 

الان هم که اومدم وبلاگ رو با دامنه‌ی شخصی بنا کردم و یسری هزینه ها و... که برای خودم مجاب کننده به نوشتن هستن و لذت بخش!

زیاد سرتون رو درد نیارم، من دوباره وبلاگ‌نویسی رو شروع کردم و امیدوارم توی روز های آتی بتونیم باهم و در کنار هم به رشد بلاگستان پارسی کمک کنیم و روز های خوبی رو شاهد باشیم.

این هم اولین مطلب وبلاگ من از سالیان سال هستش که به عنوان یادگار حدفش نکردم و فقط تغییرش دادم.

به علاوه‌ی اینکه از این به بعد مطالب با موضوع بندی و خب کیفیت بهتری (حداقل از نظر خودم) قراره منتشر بشن. پست ها لزوماً به زبان فارسی نخواهند بود و این میتونه هم مزیت باشه و هم عیب که البته بستگی به خواننده داره.

+ بزودی توی صفحه‌ی جدید راه های ارتباطی و شبکه های اجتماعیم رو قرار می‌دم.

++ یه صفحه هم با عنوان کتابخونه برای معرفی پادکست ها و کتاب ها ایجاد میشه که لینک ارجاع به معرفی کامل کتاب و پادکست ها قرار داده میشه.

 
مخلص کلام؛ من در دو هزار و صد روزه شدن وبلاگم، دوباره برگشتم! 

امیررضا
سلام؛

امیررضا

سلام، من برگشتم؛ دوباره!
از این وبلاگ خاطرات ضد و نقیضی به خاطر دارم، این هم اولین پست این وبلاگه که فقط ادیتش کردم.

یادمه سال ۹۶ بود که با یکی از همکلاسی های دوران مدرسه که گرافیست خفنی بود به تاریخ سوم دی ماه سال ۱۳۹۶ این وبلاگ رو زدیم با اسم "دکترگرافیک". ولی خب این چرخه زیاد ادامه دار نبود و مسیرمون از هم جدا شد. 

در اوج دوران وبلاگنویسیم توی سرویس وبلاگدهی نصربلاگ که اسمش به یادآور رفاقت ها و خاطرات و چالش بسیاریه فعالیت می‌کردم. بعد ها که نصربلاگ از صحنه‌ی روزگار کنار رفت یه وبلاگ به اسم ظهور توی بیان زدم و با وجود فشردگی درس هام کنترلش می‌کردم. تو همون بین بود که به سرم زد منم یه وبلاگ شخصی برای خودم دست و پا کنم و خب این وبلاگ که با اهداف گرافیکی ایجاد شده بود تغییر کاربری داد به روزنوشت ها و اشعار چپر چلاق من :)

۱۴۰۱/۰۴/۱۰ به دلیل مشغله های کاری و فکری و مشکلاتی که اون روز ها گریبان گیر زندگیم شده بود تصمیم گرفتم وبلاگ رو ببندم، اما خب یه آرشیو پنج ساله از نوشته های دلی رو نمیتونستم برای همیشه حذف کنم و این شد که وبلاگ به حالت تعلیق در اومد. برای مدت طولانی‌ای نبودم و خب از فضای وبلاگنویسی تا حدودی فاصله گرفته بودم اما دلم پیش نوشتن و وبلاگ بود و همین انگیزه باعث شد دوباره این وبلاگ رو از نو بسازم، البته که به کمک دوست و رفیق همیشگیم امیرحسین عزیز❤️

توی این مسیر بازگشت حدود ۱۶۵ مطلب حذف و بعضی ها که از اهمیت بیشتری برخوردار بودن آرشیو شدن.

الان که دارم این متن رو مینویسم و این مطلب رو بازسازی میکنم، ساعت ۰۲:۲۰ بامداد ۲۳ شهریور ۱۴۰۲ هستش، و من دارم در دهه دوم زندگیم روز هایی رو سپری میکنم که بحرانی ترین روز های زندگیم هستن و من دارم دست و پا میزنم که از این شرایط فرار کنم و خب طبق معمول و همیشه تصمیم ندارم جا بزنم یا کم بیارم؛ چون این وجه تمایز من با بقیه‌س...

 هنوز دارم روی وبلاگ و موضوع بندی و مطالبی که قراره منتشر کنم کار می‌کنم و امیدوارم بتونم تا یه مدت دیگه وبلاگ رو آماده و رونمایی کنم.

 

و در آخر از همتون ممنونم که توی این مسیر چندین و چند ساله همراه من بودید و امیدوارم همیشه قلمتون مانا و پرتوان باشه و ستاره‌ی وبلاگ هاتون روشن(🌟)

+این مطلب فقط به عنوان اولین پست وبلاگ به نمایش در اومده و بزودی مطالب جدید بارگذاری میشن. 

راستش را بخواهید، خودم هم درست نمیدانم کیستم! در تصادف با زندگی دهه ها می‌شود مسیر دادگاه را برای دادخوهی از زندگی و گرفتن حقوق خود پیش رو گرفته‌ام.