امیررضا
نمیدونم دقیقاً از کجا شروع کنم و از چی بگم! پنجشنبهی هفتهی پیش بود، اعلام شد که نتایج دارن بارگذاری میشن. برای داداشم خودم انتخاب رشته کرده بودم، با وسواس زیاد! همه خواب بودن جز من، بابام ساعت ۲ بود که از سفر برگشت. رفتم کمکش و وسایل رو جابجا کردیم، مامان هم بیدار شده بود... اومدیم خونه، داداشمم بیدار شد!
ولی خب ساعت چهار صبح بود همه دوباره رفتن و خوابیدن، من داشتم کارامو انجام میدادم و هر ده دقیقه هم یه سر به سایت سنجش میزدم، هیچوقت حتی واسهی خودم اینقدر استرس نداشتم!
ساعت ۶ بود، مامان اومد و گفت تو هنوزم که بیداری، بگیر بخواب، سنجشو چک کردم و سیستما رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم، درست یک ساعت بعد یکی صدا میزد "امیررضا بیدار شو!" داداشم با جعبهی شیرینی به دست...!
یه دکتر دیگه به جمع پزشکای فامیل اضافه شد!
خوشحال بودم واقعاً، برادرم مزد زحماتشو بالآخره گرفته بود.
برخلاف کل خانواده هیجان زده نبودم، مطمئن بودم از نتیجه ولی خب خوابم نمیبرد. قریب به ۴۶ ساعت بیخوابی کشیدم اون روز و کار و برو و بیاکلی هم رانندگی کردم اون روز!
داستان کنکور توی خانوادهی ما تا حدود ۶ سال دیگه بسته شد که نوبت به خواهرم میرسه.
با یه جعبه شیرینی رفتیم روستا! پسر عموم با خونوادش اومده بودن. نه برای گشت و گذار؛ برای خداحافظی!
موقع رفتنشون جو خیلی سنگین بود، خانومش، خودش، مادربزگم. بابام هم اون روز دوبار اشک ریخت؛ یبار از روی خوشحالی، یبار هم فکر کنم دلتنگی بود! مردی که من تا اون لحظه اشک ریختنشو جز توی مرگ پدرش و پدر زنش ندیده بودم.
اما پسر کلاس اولیشون که حتی مدرسه هم ثبت نام نکرده بود خوشحال بود و هیجان داشت!
میگفت:«اینجا میرم توی استخر شنا میکنم مامانم نمیتونه بیاد ببینه توی چهار متری شنا میکنم، اما توی سوئد زنا و مردا با هم میتونن شنا کنن...» بامزه بودن حرفاش :)
امروز قرار بود برن ترکیه و از اونجا سوئد... استاد دانشگاه بودنش که هیچ، برو بیای عجیبی ایجاد کرده بود واسه خودش، یه خونهی خفن هم پارسال خریده بود که پشم کل فامیلو اپیلاسیون میکرد، ولی خب دل کندن و رفتن!
پسر عمومو که بغل کردم منم بغضم گرفت. راستش نه برای اون، یه لحظه خودمو تصور کردم موقع خداحافظی، دیر یا زود منم باید برم!
اون لحظه همه چی رو توی مغزم مرور کردم، از کلاس اول ابتدایی تا کنکور! به تلاش ها و شکست هایی که خوردم، به خواستن و نرسیدن هایی که توی ایران دیگه خیلی بدیهی شده برای هممون...
رفتن با یه چمدون لباس و یکم خرت و پرت؟! گذشتن از همهی تلاش هایی که کردی؟ آدمایی که دوستشون داری؟ سخت نیست یکم؟!
دیدن اشک پدر و مادرم موقع رفتن برام قراره خیلی سخت باشه :)
فکر کنم دیگه کافیه، ادامه دادن برام سخته، ولی تلاش میکنم بنویسم...