«روزنوشت های یک عدد امیررضا»

گفتی که هواخواه منی، چنگ نبودی
با قلب منِ خسته هماهنگ نبودی

گفتی که مرا مدّعیِ عشق شناسند
امّا چه گران، تشنه‌ی این جنگ نبودی

دل باختم و قصه‌ی دل ریختمت پیش
هر بار که از شیشه شدم، سنگ نبودی

هر بار امیدم به خیالت که گره خورد
دیدم که در این حلقه تو یک‌رنگ نبودی

گفتی که بمان و ز غمِ عاشقی آموز
ماندم، تو ولی رَهرُوِ فرهنگ نبودی

دامم شدی و داغ نهادی به دلم باز
حالا تو بگو: مایه‌ی این ننگ نبودی؟

۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
۱:۵۳

از سال ۱۴۰۱ نوشتن روزمرگی هامو توی تلگرام شروع کردم، اما کانالی که در حال حاضر دارم پر شده از آدمای آشنایی که حس امنیت و ازم سلب میکنن...

اگه تمایل دارید میتونید توی کانال جدید تلگرامیم جوین بشید :)

همینطور ممنون میشم به بقیه هم معرفی کنید...


Join

او دخترکی بود عاشق! راستش را بدانید عاشق بودنش را درست نمی‌دانم، اما خنده های روی لبش، اشتیاق درون چشمانش و حتی رنگ باختن صورتش خبر از عشق دیرینه‌ای می‌داد.

دستش را محکم فشار دادم، انگشت هایش را میان انگشت هایم فشردم. هوا سرد بود؛ دستش سرد تر...

غرق شده بود، غرق چه؟ نمی‌دانم! لبخند روی صورتش جا خوش کرده بود، با لبخند جور دیگری زیبا بود. هرچقدر فکر میکنم درست یادم نیست که آخرین بار کِی چنین شاهکاری را دیده‌ام، گمان می‌کنم دنیا هم چنین ذوقی را تاکنون به خود ندیده باشد.

ناگهان خنده از چهره‌اش برچیده می‌شود، با ابرو های گره خورده و در اوج جدیت صورتش را برمی‌گرداند و ناگهان می‌پرسد:«راستی این همه سال کجا بودی؟»

دست و پایم را گم کرده و میگویم :«هاااا؟»

سوالش را با صدای بلندتر تکرار می‌کند.

کمی به خودم می‌آیم و در چشمانش زل می‌زنم، محو در تماشایش می‌گویم :«مگه فرقی هم می‌کنه؟ مهم اینه که الان کنارتم...»

دوباره لبخند به لب میزند و به خیال فرو می‌رود، گویی در خیال خود بر سالهای سال تنهایی چشم بسته و برای آینده، زندگی می‌بافد...

اما دیگر دیر شده است... فردا ۳۰ امین روز بیماریست!

۳:۰۰

۲۸ دی ۱۴۰۳

توی مطلب کمالگرایی که قبلاً نوشته بودم به وسواس فکری اشاره و تأکید زیادی داشتم. هدف از نوشتن این سری مطالب هم آشنایی و حل مشکل شما دوستان با این دست مشکلاته و خب سعی من بیان تجربیات خودم و چکیده‌ی یسری کتاب ها یا سری نکاتی هست که به بهود این معضل که منشأ فکری داره کمک میکنن هستش.
کمالگرایی و وسواس فکری برای من مشکل یک روز و دو روز نبوده و سالای زیادی هستش که باهاش دست و پنجه نرم میکنم و اگر این معضل تو زندگیم نبود قطعاً شرایط خیلی بهتر و آرامش بیشتری رو تجربه می‌کردم.

بیشتر بخوانید

روزنامه در دست! روی نیمکت پارک نشسته بود. چروک های صورتش نشان از سال ها خستگی می‌داد.

میان صفحات روزنامه...

گذشته را ورق می‌زد

- این چه سرگذشتی بود؟!

 

 

رفقا از این به بعد یک سری تخیلات کوتاه من رو با طبقه بندی داستانچه میخونید.

راستش را بخواهید، خودم هم درست نمیدانم کیستم! در تصادف با زندگی دهه ها می‌شود مسیر دادگاه را برای دادخوهی از زندگی و گرفتن حقوق خود پیش رو گرفته‌ام.